مجموعه داستان های “دنیا با شما جای بهتری ست”

سرگذشت واقعی مادران حامی سلامت است. مادران حامی سلامت، بانوانی هستند که با ویروس اچ.آی.وی زندگی می کنند و تحت پوشش انجمن احیاء ارزشها می باشند. این بانوان با یاری شما بزرگوارن، همت بلند خودشان و همراهی این مجموعه، توانسته اند بسیاری از مشکلات پیش رو را مرتفع سازند و در مدیریت زندگی خویش توانمند شوند.

با ما همراه باشید.

دنیا با شما جای بهتریست…

داستان اول…

تازه از زندان آزاد شده بود. تصمیم گرفتم بروم سر سطر اول زندگی و همه چیز را از نو شروع کنم. اما همسرم تبدیل شده بود به آدمی دیگر،روحیاتش، خلقیاتش، حتی اعتیادش. با نصیحت اطرافیان که چه عرض کنم، پندهای خاله خرسی شان، بچه دار شدیم. بعد از تولد پسرم، مثل کسی که گیر امواج افتاده باشد، جسم و روانم متزلزل و احوالاتم نابه سامان بود. به توصیه ی پزشک، رفتم برای انجام برخی آزمایش‌ها و از همین نقطه بود که زندگی روی دیگری نمایان کرد یا بهتر است بگویم پرده از تمام تیرگی هایش انداخت.

در روند آزمایش متوجه شدم که HIV مثبت هستم و با آزمایش همسرم معلوم شد که بیماری را از او گرفته‌ام. مشاجرات شدت گرفت. حال دیگر حس می کردم در مرکز طوفانم با نوزادی پنج ماهه که باید روی دست هایم نگه می داشتم تا غرق نشود. از همسرم جدا شدم اما پدر و مادرم که از داستان بیماری مطلع بودند، پناهشان را دریغ کردند. من ماندم و امواج بی امان و نوزادم. می خواستم خودم و فرزندم را به ساحل امنی برسانم. تمام زندگی ام را ریختم پشت یک وانت و از راننده خواستم که مرا به سمت باغ های حاشیه ی جنوب تهران ببرد. شنیده بودم می توانم آنجا سرایدار باشم. میان راه، راننده به بهانه ی اینکه پشت فرمان است و جای پارک مناسب ندارد، مرا برای خریدن سیگار پیاده کرد. وقتی برگشتم من بودم و فرزندم و خیابان خالی که تا خود برهوت کشیده شده بود. برهوتی در زمستان و زیر بغض سنگین آسمان که آی می بارید. نه کاشانه ای! نه جان پناهی! نه آدم امنی!خودم را رساندم به یک پارک در همان حوالی. وقتی به خودم آمدم، شش ماه بود که با پسرم در کنار سه چهار بی خانمان و کارتن خواب، روز و شب گذرانده بودم و برای تسکین دردهایم، گه گاه به مواد روی آورده بودم.

در یکی ار همین روزهای بی خانمانی روی نیمکت پارک نشسته بودم و بازی کردن پسرم را با گربه های چرک پارک تماشا می کردم. خانم جوانی در مانتو شلوار مشکی آمد و کنارم نشست. از احوالاتم پرسید. نگاهش کردم یک روبان تزیینی قرمز به سینه اش زده بود. پرسید و من مثل سدی ترک برداشته از فشار حادثه و غم، شکستم. برایش گفتم هر چه بر من رفته بود و می رفت در این طوفان. آدرسی داد دستم و گفت فردا ساعت ۹ بیا. اطمینان داد که کسانی آنجا کمکم خواهد کرد. وقتی داشت می رفت، یک کارت مترو هم داد دستم. ناباورانه آدرس را گرفتم. حالا که کارت مترو هم داشتم گفتم به امتحانش می ارزد. تیری در تاریکی. شاید شد. درست مثل غریقی که چنگ می زند به تخته پاره ای در امواج، آدرس را در دست فشردم.

آدرس مرا رساند به انجمن احیا. ساحل امن و خانه ی امید. آزمایش دادم و برایم دریافت داروهای مخصوص را هماهنگ کردند. وقتی برگشتم پارک، مثل خوابزده هایی که یه پارچ آب یخ روی سرش خالی شده باشد، منگ بیداری بودم. نمی خواستم به روزهای قبل و کارهای قبل برگردم. با مردی آشنا شدم که مثل خودم از طوفانی گذشته بود و آن زمان به عنوان پیک موتوری روزگارش را می گذراند. با اصرار او به کمپ ترک اعتیاد رفتم. در طول مدتی که در کمپ بودم پسرم را ترک موتورش می نشاند و کار می کرد تا هزینه ی درمانم را جفت و جور کند. روز از پی روز گذشت. جنگیدم. جنگیدیم . آنقدر دوره های انگیزشی در کنار آدم های طوفانزده ای مثل خودم گذراندم که عاقبت، مثل سیمرغی از خاکستر بیرون آمدم. حالا که دارم اینها را برایتان تعریف می کنم، با همان مرد زندگی می کنم. خدا یک پسردیگر هم به ما داده. در زمینه ی برنج و زعفران کارآفرینی کردیم و طوفان را به کمک احیا از سر گذراندیم.

احیا برایم ارزشهای از دست رفته ام را زنده کرد و یادم آورد که می توانم باشم.

نویسنده: مارال عظیمی (داوطلب انجمن احیا ارزش ها)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست