[vc_row][vc_column][vc_column_text]
✅ مجموعه داستان های “دنیا با شما جای بهتری ست”
🔸این مجموعه داستان، سرگذشت واقعی مادران حامی سلامت است.
🔹 مادران حامی سلامت، بانوانی هستند که با ویروس اچ.آی.وی زندگی می کنند و تحت پوشش انجمن احیاء ارزشها می باشند.
این بانوان با یاری شما بزرگواران، همت بلند خودشان و همراهی این مجموعه، توانسته اند بسیاری از مشکلات پیش رو را مرتفع
سازند و در مدیریت زندگی خویش توانمند شوند.
“با ما همراه باشید“
دنیا با شما جای بهتریست…
داستان دوم: نام کوچک من، ساحل
هواي دريا كه ابر باشد، بايد به ساحل پناه گرفت. چه بايد كرد اگر ساحل خودش تكه خاكي سرگردان در امواج بلا باشد ؟
ساحل نام كوچك من است و دريافتم كه تكهي كوچك سرگرداني هستم كه كوبيده ميشوم به سينهي ستبر غولهاي زير و درشت دريا. وقتي به خود آمدم، دختري بيست و هشت ساله در خانوادهاي نابسامان بودم كه اعتياد از ريشه تا ميوهاش را جويده بود. خودم و تمام اعضاي خانواده، گرفتار بند گران اعتياد بوديم. شور و خنده از عناصر تشكيل دهندهي من بود اما در ورطهي اين افيون، نشاط صورت و جواني جسمم دود شده بود و به هوا رفته بود.
در يكي از بازديدهاي ميداني كلينيك سيار انجمن احيا، به عنوان معتاد شناسايي شدم و بعد از تست معلوم شد كه HIVمثبت هستم. يكي بايد اين تكه خاك را ميگرفت از امواج، قبل از آنكه آخرين ذره در دل اين آب تاريك نيست و نابود شود.فرستادندم به گروه NA و همزمان دريافت داروهاي HIVمثبت را آغاز كردم. بايد برميگشتم به زندگي؛ به آنجاكه كه برايش آفريده شده بودم اما چطور؟چيزي نميدانستم از زندگي، نه فني نه حرفهاي نه هنري. ميتوانستم اما چيزي بفروشم، فالي، چاقويي، آرزويي.
دستي بايد مرا ميكند از اين درخت پوسيده و دوباره ميكاشت در هواي سالمي. وگرنه آوندهاي بيمار خانه كه چيزي نداشت براي من جز رخوت و تباهي. دست سبز انجمن تكيه شد براي ساقهي تكيدهام. سرمايهاي به من بخشيد و شروع به فروختن چاقو در مترو كردم. در فرار از وسوسهي رخوت و گنگي، قطارها را واگن واگن مي پيمودم از ايستگاهي به ايستگاهي. سفر در تونلهاي پيچاپيچ شهر مقصدي نداشت اما گريزگاه خوبي بود از تاريكيِ روي زمين كه عصارهي جوانيام را تباه كرده بود.
حاصل ازدواج از سرِ اجبار با مردي از كارافتاده، دختري كوچك بود كه مراقبت مي خواست و حمايت. با رونق گرفتن فروش چاقو در مترو، پول پيش خانه و لوازم اوليه زندگي را فراهم كردم. زمان گذشت مثل همين قطار كه لابد مي داند رهسپار كجاست. بايد به فكر دختركي بودم كه در لبههاي اين ساحل داشت قلعههاي شني ميساخت و مراقب قايق شكستهاي كه پهلو گرفته بود. به خود گفتم بايد در كنار دستفروشي در مترو، كار ديگري هم براي خودم دست و پا كنم. سرگيجهها و حالت تهوعهاي سفر هميشگي در مترو نيز مزيد علت شد تا براي نصف روزم دنبال شغل ديگري بگردم. در يك استخر به كار نظافت مشغول شدم. با اصرار مديريت براي رائهي كارت بهداشت، فهميدند كه HIV مثبت هستم و در حضور همه مرا از استخر بيرون كردند. ترس در چشمهاي همهشان موج ميزد. اما حالا كه عميقتر به آن لحظات تيره و دردناك ميانديشم ميفهمم كه ترسناكتر از ترس، جهلي بود كه تمام صورتشان را پوشانده بود. راست ميگويند؛ بزرگترين ترسها از چيزهاييست كه نميدانيم و نميشناسيم
ميتوانستم همين زخم را بهانه كنم و خانهنشين شوم اما ميدانستم وقت انتخاب است. بايد قويتر و محكمتر به اجتماع برميگشتم. ميدانستم كه HIV به اين راحتيها منتقل نميشود ولي با مسئوليتي كه برشانههايم حس ميكردم در يك آشپزخانه مشغول كار شدم و از همان ابتدا اعلام كردم كه كارهايي كه در ارتباط مستقيم با مواد غذاييست به من نسپارند.
روزهاي من اينگونه گذشت و ميگذرد. ساحل همچنان اسم كوچك من است اما پاگرفتهام بر پاهاي خودم. حالا كه شاخهها دارند سبز ميشوند يواش يواش، حالا كه جان گرفته ساقهي ضعيفم، حامي زن ديگري هستم كه HIVمثبت است كه بيماري را از همسرش كه در زندان بوده گرفته است؛ زني متدين كه حالا شكسته و افسرده و منزوي است.
ساحل نام من است. هرگز ننشستم از پاي، تسليم نشدم. چيزي طلب نكردم از كسي. حتي خواستم پولي را كه انجمن داده بود برگردانم.
ساحل نام من است و در مقابل امواج كوبنده ايستاده ام به زندگي.[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]