دلنوشته: پرواز بنیامین

اولین روزهای شیرین ۱۷سالگی را آغاز می‌کردم . سرمست از عطر ناب روزهای پرنشاط و دخترانه ام بودم. سرشار از حس خوب اثربخش بودن در دوران پر فراز و نشیب شهر و دیارم. من دختری با هزار رویای خودبافته پا در میان دانشگاه گذاشته بودم. به خود می بالیدم و با عشق سطر به سطر درس های مامایی را می نوشیدم. من عاشق پیشرفت، عاشق این رشته و عاشق دانشگاهم شده بودم.پ

سه سال بعد

امروز قدم به دنیای بیست سالگی می گذارم . دوران پر از عشق و شوق تحصیلم در دانشگاه رو به اتمام است و من به تازگی در مرکزی در شهرمان (ب. افغانستان) مشغول کار شده ام . چقدر این روزها را دوست دارم.

چهار سال بعد

امروز شوقی عجیب در دلم احساس کردم. شوقی که برای بال و پر گرفتنش باید بال و پر شوق این سالهایم را بچینم. پسرعمویم پشت قاب شیشه ای کامپیوتر، کنار زن عمو و عموی همیشه نازنینم نشسته بود. آنها در تهران و ما در افغانستان. همه ما را در یک قاب دید و لبانش پر از خنده شد.

مادرم نگاهی کرد. برخواستم و به اتاقم آمدم. می شنوم که زن عمویم می‌گوید: علی نرگس را می خواهد. برادرم به اتاقم آمده کنارم نشسته و در حالی که دست در رادیو تعمیر نشده مان دارد می‌گوید: اگر به علی بله نگویی تا همیشه باید در این شهر بمانی و بپوسی!

شوهر کردن آرزوی من و هر دختری در این شهر همیشه آشوب بود. اما شوق کار تازه و زندگی پر از رویایم را چه می کردم. باید بار می بستم و برای همیشه ای نامعلوم از شهر و خانواده ام دور می شدم.

سه ماه بعد از آن

امروز روز عروسی من بود. چه عروسی شیرینی برای خانواده ام و حس ترس و شوق عجیبی برای من. پسرعمویم در تهران و من در اینجا. خودم را دوست داشتم عروس زیبایی شده بودم. مادرم می گفت!

پنج سال بعد

اینجا تهران است و برای من شهر غم و اندوه. از روزی که آمده ام رنگ شادی در چشمانم نقش نبسته. برای شوهرم غریبه ای پر از غربت و اندوهم. تنها امیدم، تنها و تنها نگاه پر مهر عموی همیشه عزیزم است!

چند ماه پس از آن

چند ماهی بود که شوق و عشق را دوباره در نقطه ای از قلبم یافته بودم. عجیب حس نابی است حس مادر شدن. شش ماه بود که هر روز ذره به ذره قد کشیدنش را در دلم لمس می کردم. روزهای نزدیک عید بود، تهران پر از هیاهوی شیرین و قلب من گرم تر از همه ی این هیاهوها. کارهای خانه زیاد بود و زن عموی نازنین سابقم که از روز آمدنم به تهران نگاه مهربانش را از من دریغ کرده بود خواست تا همه در سامان دادن به خانه تکانی کمکش کنیم …من مشغول شستن فرش ها بودم که ناگهان حس کردم چیزی از دلم کنده شد و… .

در بیمارستان به هوش آمدم دستم روی شکمم غلتید. خالی شده بودم. اشک در چشم و پر از بغض، نگاهشان کردم. خانم مهربان کنارم گفت: پسر کوچک و با نمکت توی دستگاه است نگران نباش. اشک هایم که اکنون رنگ شوق گرفته بود روی صورتم لغزید و آرام گرفتم. آن روز را خوب به خاطر دارم اولین نگاه پر مهر شوهرم را در چشمانم لمس کردم.

سه روز گذشته بود. هزینه بیمارستان پنج میلیون تومان شده بود. زردی بنیامین زیاد شده بود و دکتر گفته بود باید خونش را عوض کنیم. شوهرم تمام پس اندازش را داده بود و دیگر چیزی نداشتیم. مادر شوهرم که حامی سبک قدیم زندگی و بچه داری های آن زمان بود قلب علی را محکم کرد که بنیامین زنده نمی ماند خرج بیهوده نکنیم. تسویه کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.

دوباره اندوه جای خود را در قلبم یافته بود. درسش را خوانده بودم می دانستم اگر کمی بیشتر از خزانه روزی خدا را در دست داشتیم پسرم زنده می ماند. چه می کردم؟ علی را هم می فهمیدم نداشتیم، پس باید تقدیر را می پذیرفتیم.

روزها در پی هم می گذشت. بنیامین به اندازه کف دستان من بود. دستانی که لرزان و با ترس و اندوه با ای کاش های فراوان بنیامین را در خود می‌گرفت و حمام می‌کرد. با همان یک دست شیر می دادم و  پوشک می‌کردم. سه ماه گذشت و بنیامین من زنده مانده بود. نمی دانستم این را با امید و احساسم معجزه بدانم یا با عقل و علمم، شروع روزهای سخت… .

از شروع ۹ ماهگی یعنی زمانی که یک نوزاد تازه متولد می شود همه چیز خوب بود. توانایی هایش هر روز بیشتر می شد و هر روز ذوق چشم و شوق حضور شوهرم که انگار به تازگی مرا یافته بود بیشتر و بیشتر. ولی تمام این امید خوب فقط ۳ ماه دوام داشت. بار بچه داری روی دوش تنهایی خودم بود و مادر شوهرم به من یکبار هر کاری را آموزش داده بود. آزمون و خطاهایش با خودم بود و تمام تلاشم را داشتم تا خطایی نکنم. احتمالات و ترس هایم تک به تک رنگ عینیت می یافتند. توان حرکت دست و پاهایش هر روز کم تر و کمتر می شد. دیگر نمی توانست شیر و خوراکی های نیمه مایعش را ببلعد. روزی که تشنج کرد دوباره با اجبار راهی بیمارستان شدیم. بنیامین باید تحت نظر قرار می‌گرفت. متخصص مغز و اعصابش دستور شروع کادرمانی در اسرع وقت و پزشک گوارشش به علت عفونت های مکرر ریه اش به علت نبلعیدن، دستور شروع گفتاردرمانی در کوتاه ترین زمان را داد.

پس از چند هفته جستجو و اندوهگین و نامید از بار سنگین هزینه ها، پزشک بنیامین نام و شماره موسسه ای را نوشت که نیاز کاردرمانی و گفتاردرمانی بنیامین را رایگان برآورده می ساخت. حس می‌کردم نام و شماره بهشت را یافته ام. تا رسیدن به آنجا پرواز کردم.

اکنون پنج ماه است که بنیامین تحت نظر مستقیم متخصص و در مسیر مداوم کاردرمانی و گفتاردرمانیِ «انجمن توان‌یاب» است. روزهای سختی را می گذرانم. بهتر بگویم می گذرانیم. این روزها شوهرم بیشتر و بیشتر همراهم می شود. اجازه می دهد به خاطر بنیامین در شهر رفت و آمد کنم و هر راهی بیابم که بنیامین را به معجزه خوب شدن برساند. آنقدر فکر بنیامین و دغدغه های خوب بودنش وجودم را تسخیر کرده که به فکر نداشته هایمان نیستم.

روزهای سوزان ماه رمضان را تنها با یک فنجان چای روزه گرفتم و با یک خرما افطار می‌کردم. نداشتیم اما دلخوش بودم که بنیامین را داشتیم و دلگرم که شوهرم را داشتم. وقتی پس از عید فطر با بسته غذایی مرکزی که این روزها برایم معنای بهشت را می‌دهد به خانه رفتم چشمان شوهرم پر از اشک و نگاه مادرشوهرم بر رویمان کمی سبک و مهربان تر شد. مادرشوهرم مخالف سرسخت پزشک و توانبخشی است. او  هم که مهر بنیامین به تازگی در دلش جای گرفته هر روز به دعانویس های پرآوازه شهر و شهرستان پناه می برد و هر روز تعویضی بر دستان و گردن بنیامین می اندازد.

نمی دانم انتهای این روزها به کجا می رسد. نمی دانم بنیامینم را چند سال بعد چگونه می بینم. چیزهای زیادی هست که نمی ‌دانم و نمی‌خواهم بدانم. دوست دارم مبهوت و سرگردان با قلبی که هر بار در بهشت تازه پر از امید می شود، خیابان های تهران را غریبانه قدم بزنم. این روزها بنیامینم می تواند ببلعد. نه تنها شیر را بلکه سوپ و غذاهای نرم را. این روزها بدن منقبضش نرم و نرم تر و حرکات دست و شیطنت های شیرینش بیشتر و بیشتر می شود.

.

.

.

و اکنون بیشتر از ده روز است که بنیامین دیگر در بین ما نیست. در هوای این روزهای ما نفس نمی کشد و در دنیایمان رویای روییدن نمی پروراند. چند بنیامین و چند روز و چند سال و ماه گذر کند تا من حسرت بیشتر ماندن، بیشتر توانستن و بیشتر های دیگر را جبران کنم. من دستهای کوچک بنیامین را نمی فشردم تا به او احساس امنیت ببخشم. من آن دستهای کوچک را می فشردم تا خود بتوانم برخیزم و قلبم را برای زندگی و زندگی بخشیدن بپرورانم…

هفتم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت

پی نوشت:

تقدیر بدانیم، فرهنگ بنامیم، یا حادثه؟! هر چه بنامیم تنها و تنها درمانش یک چیز است: «آگاهی»

به موقع آگاه کنیم. مدبرانه از وقوع نباید ها و شیوع تلخی ها پیشگیری کنیم.

تمام نام های ذکر شده در متن مستعار می باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست